ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق میرفت و به آنها نگاه میکرد و از بدبختی و فقر خود یاد میآورد و سپس به دربار میرفت. او قفل سنگینی بر در اتاق میبست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمیدهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان میکند. سلطان میدانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.
نیمه شب، سی نفر با مشعلهای روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده میشدند.
وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب میشناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه میکند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.
آن ایاز از زیرکی انگیخته پوستین و چارقش آویخته
میرود هر روز در حجرهٔ خلا چارقت اینست منگر درعلا
شاه را گفتند او را حجرهایست اندر آنجا زر و سیم و خمرهایست
راه میندهد کسی را اندرو بسته میدارد همیشه آن در او
شاه فرمود ای عجب آن بنده را چیست خود پنهان و پوشیده ز ما
پس اشارت کرد میری را که رو نیمشب بگشای و اندر حجره شو
هر چه یابی مر ترا یغماش کن سر او را بر ندیمان فاش کن
با چنین اکرام و لطف بیعدد از لئیمی سیم و زر پنهان کند
مینماید او وفا و عشق و جوش وانگه او گندمنمای جوفروش
هر که اندر عشق یابد زندگی کفر باشد پیش او جز بندگی
نیمشب آن میر با سی معتمد در گشاد حجرهٔ او رای زد
مشعله بر کرده چندین پهلوان جانب حجره روانه شادمان
که امر سلطانست بر حجره زنیم هر یکی همیان زر در کش کنیم
آن یکی میگفت هی چه جای زر از عقیق و لعل گوی و از گهر
خاص خاص مخزن سلطان ویست بلک اکنون شاه را خود جان ویست
چه محل دارد به پیش این عشیق لعل و یاقوت و زمرد یا عقیق
شاه را بر وی نبودی بد گمان تسخری میکرد بهر امتحان
پاک میدانستش از هر غش و غل باز از وهمش همیلرزید دل
که مبادا کین بود خسته شود من نخواهم که برو خجلت رود
این نکردست او و گر کرد او رواست هر چه خواهد گو بکن محبوب ماست
هر چه محبوبم کند من کردهام او منم من او چه گر در پردهام
باز گفتی دور از آن خو و خصال این چنین تخلیط ژاژست و خیال
از ایاز این خود محالست و بعید کو یکی دریاست قعرش ناپدید
هفت دریا اندرو یک قطرهای جملهٔ هستی ز موجش چکرهای
جمله پاکیها از آن دریا برند قطرههااش یک به یک میناگرند
شاه شاهانست و بلک شاهساز وز برای چشم بد نامش ایاز
چشمهای نیک هم بر وی به دست از ره غیرت که حسنش بیحدست
یک دهان خواهم به پهنای فلک تا بگویم وصف آن رشک ملک
ور دهان یابم چنین و صد چنین تنگ آید در فغان این حنین
این قدر گر هم نگویم ای سند شیشهٔ دل از ضعیفی بشکند
شیشهٔ دل را چو نازک دیدهام بهر تسکین بس قبا بدریدهام
من سر هر ماه سه روز ای صنم بیگمان باید که دیوانه شوم
هین که امروز اول سه روزه است روز پیروزست نه پیروزه است
هر دلی که اندر غم شه میبود دم به دم او را سر مه میبود
قصهٔ محمود و اوصاف ایاز چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز