ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یکی از عرفا به دیدن درویشی رفت که آوازه و شهرت او تا آبادیهای دوردست رفته بود. شامگاه به خانهی درویش رسید. خود را مسافری گم کرده راه معرفی کرد تا به این بهانه «و همنشینی با او» به علّت شهرت او پیبَرَد. چندروزی گذشت. «در این مدت» عارف مشاهده کرد که غذای میزبان همیشه اندکی نان خشک با آب است؛ هرچندکه برای مهمان غذای چربتری حاضر میکرد، خود همچنان ازنان خشک استفاده مینمود.
مهمان شگفتزده از میزبان پرسید: شما بیمار هستید یا اعتکاف میکنید؟!
میزبان گفت: هیچکدام.
میهمان پرسید: پس چرا اینقدر کم و بیمقدار غذا میخورید؟!
میزبان
گفت: از رویِ «حضرت دوست» شرم دارم و خجالت میکشم که ساعاتی را در
آبریزگاه(موال،طهارت خانه) درآن حالت باشم و او به من نگاه کند!
نقل
است که بشر حافی بر گورستان گذر کرد. گفت همه اهل گورستان را دیدم بر سر
کوه آمده، و شغبی (فتنهای) در ایشان افتاده و با یکدگر منازعه می کردند،
چنانکه کسی قسمت کند چیزی.
گفتم: بار خدایا! مرا شناسا گردان تا این چه حال است؟!
مرا گفتند: آنجا برو و بپرس.
رفتم و پرسیدم.
گفتند
یک هفته است مردی از مردان دین بر ما گذر کرد و سه بار «قل هو الله احد»
برخواند و ثواب به ما داد. یک هفته است تا ما ثواب آن را قسمت می کنیم،
هنوز فارغ نگشتهایم.