ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
مردی در یک باغ درخت خرما را با شدت تکان میداد و بر زمین میریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را میکنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بنده خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد و ببرد که خدا به او روزی کرده است. چرا بر سفره گسترده نعمتهای خداوند حسادت میکنی؟ صاحب باغ به غلامش گفت: آهای غلام! آن طناب را بیاور تا جواب این مردک را بدهم. آنگاه دزد را گرفتند و محکم بر درخت بستند و با چوب بر ساق پا و پشت او میزد. دزد فریاد برآورد، از خدا شرم کن. چرا میزنی؟ مرا میکشی. صاحب باغ گفت : این بنده خدا با چوب خدا در باغ خدا بر پشت خدا میزند. من ارادهای ندارم کار، کار خداست. دزد که به جبر اعتقاد داشت گفت: من اعتقاد به جبر را ترک کردم تو راست میگویی ای مرد بزرگوار نزن. برجهان جبر حاکم نیست بلکه اختیار است اختیار است اختیار.
آن یکی میرفت بالای درخت میفشاند آن میوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی از خدا شرمیت کو چه میکنی
گفت از باغ خدا بندهٔ خدا گر خورد خرما که حق کردش عطا
عامیانه چه ملامت میکنی بخل بر خوان خداوند غنی
گفت ای ایبک بیاور آن رسن تا بگویم من جواب بوالحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت میزد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمی بدار میکشی این بیگنه را زار زار
گفت از چوب خدا این بندهاش میزند بر پشت دیگر بنده خوش
چوب حق و پشت و پهلو آن او من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر ای عیار اختیارست اختیارست اختیار
اختیارات اختیارش هست کرد اختیارش چون سواری زیر گرد
اختیارش اختیار ما کند امر شد بر اختیاری مستند
حاکمی بر صورت بیاختیار هست هر مخلوق را در اقتدار
تا کشد بیاختیاری صید را تا برد بگرفته گوش او زید را
لیک بی هیچ آلتی صنع صمد اختیارش را کمند او کند
اختیارش زید را قدیش کند بیسگ و بیدام حق صیدش کند
آن دروگر حاکم چوبی بود وآن مصور حاکم خوبی بود
هست آهنگر بر آهن قیمی هست بنا هم بر آلت حاکمی
نادر این باشد که چندین اختیار قدرت تو بر جمادات از نبرد
کی جمادی را از آنها نفی کرد قدرتش بر اختیارات آنچنان
نفی نکند اختیاری را از آن خواستش میگوی بر وجه کمال
که نباشد نسبت جبر و ضلال چونک گفتی کفر من خواست ویست
خواست خود را نیز هم میدان که هست زانک بیخواه تو خود کفر تو نیست
کفر بیخواهش تناقض گفتنیست امر عاجز را قبیحست و ذمیم
شم بتر خاصه از رب رحیم گاو گر یوغی نگیرد میزنند
هیچ گاوی که نپرد شد نژند گاو چون معذور نبود در فضول
صاحب گاو از چه معذورست و دول چون نهای رنجور سر را بر مبند
اختیارت هست بر سبلت مخند جهد کن کز جام حق یابی نوی
بیخود و بیاختیار آنگه شوی آنگه آن می را بود کل اختیار
تو شوی معذور مطلق مستوار هرچه گویی گفتهٔ می باشد آن
هر چه روبی رفتهٔ می باشد آن کی کند آن مست جز عدل و صواب
که ز جام حق کشیدست او شراب جادوان فرعون را گفتند بیست
مست را پروای دست و پای نیست دست و پای ما می آن واحدست
دست ظاهر سایه است و کاسدست