.

.

معرفی بزرگان ادب (امیرهوشنگ ابتهاج متخلص به ه.ا.سایه)

امیرهوشنگ ابتهاج متخلص به ه.ا.سایه شاعر و غزلسرای معاصر، سرایش های پرنیانی اش از گیلان، آرام و ملایم ترجمان جهان می شود تا هم امروز که برای فرزندان ادب اندیش این آب و خاک تبدیل به اسطوره ای سترگ در شعر معاصر این سرزمین شده است .

شمار فاخران سرزمین سپند و سرود و سخن بیش باد...

گیلان کهن، سرزمین باران و فرهنگ مفاخرش همچنان پرقوت و استوار همچون هیرکانیان هزاران ساله اش یک به یک سایه سار کشور و جهانیان شده اند و گاه به گاه تبلور فرهنگ این سرزمین، فروزان بخش خانه همسایه می شود و البته ای افسوس وار که گاه مردمان سرزمینش چه اندک از آن می دانند.
    نایت اسکین
 چگونه می توان ایرانی بود و به داشتن چنین پر رونقانی همچون هوشنگ ابتهاج، پروفسور فضل الله رضا، سمیعی، بهزاد، کیومرث صابری و ... افتخار نکرد؟ چگونه می توان گیلانی بود و با نام ابتهاج، ذره ذره تلالو فخر نشد؟ چطور می توان سال ها خموش ماند و هیچ نگفت؟

آن گاه که ابتهاج شاعر سرزمین های شعر نو و سنتی را با آن چهره تولستوی گونه اش و چه بسا محکم تر، در کنار روان آرام محمدرضا لطفی - نوازنده عشق نواز تار کشورمان - ارغوان را می خواند؛ چه کسی می تواند تاب بیاورد، هم آوایی بال در بال ارغوان را با نوای تار؟ کیست که زمزمه نکند: ارغوان شاخه هم خون جدا مانده من/ آسمان تو چه رنگست امروز؟ آفتابیست هوا یا گرفتست هنوز ؟

شعرهایش مردمی است و گاه مثل ادب دوستان، گاه ورد بیان و گاه تابلو کوب عشق ورزان به فرهنگ سرزمین؛ چه پر هیبت است نوشته هایش آن گاه که می گوید:

نگاه کن/ هنوز آن بلند دور / آن سپیده / آن شکوفه زار انفجار نور / کهربای آرزوست / سپیده ای که جان آدمی هماره در هوای اوست / به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن / سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی بدان فراز /چه فکر می کنی ؟/جهان چو آبگینه شکسته ایست /که سرو راست هم در او /شکسته می نمایدت /چنان نشسته کوه /در کمین دره های این غروب تنگ /که راه بسته می نمایدت /زمان بی کرانه را /تو با شمار گام عمر ما مسنج /به پای او دمی ست /این درنگ درد و رنج /بسان رود /که در نشیب دره سر به سنگ می زند /رونده باش /امید هیچ معجزی ز مرده نیست / زنده باش

بهار که در شاخه ها تجلی می یابد، فصلی دیگر برای گیلان و از همه خوشتر پیاده روی فرهنگی رشت خیابان اعلم الهدی آغاز می شود؛ همانجا که منتهی به خانه پدری امیرهوشگ ابتهاج و میرزا کوچک جنگلی است؛ رشت است و باران و به گفته پدر نمایشنامه نویسی ایران اکبر رادی که او نیز زاده رشت است، سنگفرش خیس و گویی این سرزمین با باران، عادت تبسم را هیچ گاه از دست نخواهد داد ...

بوی باران پر می شود؛ جمعیت پیر و جوان، تک به تک و گروه گروه از جلوی ساختمان شهرداری، پست و تلگراف و هتل ایران - بنا نهاده در سال 1302 - کتابخانه ملی رشت (1306) در رفت و آمد هستند؛ صدای آکاردئون با نوای ترانه ای قدیمی از سویی و از دگر سوی، ساعت ساختمان شهرداری نواختن آغاز کرده بود و بایستی هفت بار می نواخت.

و بالاخره سبزه میدان رشت با درختان سترگ و پر قدمتش و صدها کبوترپران و تندیس های اسطوره های علمی استان چنان به نام و جایگاه پدربزرگان و مادر بزرگان این شهر هویت یافته که هنرمندان تجسمی استان به پاس این جایگاه، مجسمه ای به هیبت پیرمردی عصا به دست بر نیمکتی رو به خیابان اعلم الهدی چنان جانمایی شده که گویی پیرمرد با آن لبخند مهربانش در تماشای رفت و شد آدم ها خاطراتش را مرور می کند و حالا پس از سبزه میدان، اندکی به راست، استادسراست و در آغازش خانه امیرهوشنگ ابتهاج ...

این روزها گویی تصمیماتی برای خرید خانه استاد ابتهاج از سوی شورای شهر رشت برای تبدیل کاربری به مکانی فرهنگی ادبی اتخاذ شده و کاش نیک باشد، و به هر روی این موضوع بهانه ای شد تا فضای محله پدری این غزلسرای معاصر را استشمام کنیم، هرچند که افسوسمان بیشتر می شد آن گاه که می دیدیم چه اندک می شناختندش.

سایه گیلانی، زاده اسفندماه 1306 هشتاد و هشت ساله شده است؛ هشتاد و هشت سال از تولد امیرهوشنگ ابتهاج در محله استاد سرای رشت - هم آنجا که گاه نخستین های ایران همچون کتابخانه ملی رشت ، نخستین بانک سپه، نخستین سینما، نخستین داروخانه و ... بنا شده است؛ هم آنجا که در چند قدمی خانه کوچک جنگلی است، هم آنجا که 600 سال قدمت دارد و اینک پیاده روی فرهنگی نام گرفته است و برای رسیدنش می بایست از سبزه میدان گذشت.

ابتدای استادسرای رشت خانه پدری امیرهوشنگ ابتهاج و همچنین محل تولد پسر خاله او گلچین گیلانی است؛ همان که چهره نیچه وار و چشمان نافذش را هم نسلانش به یاد دارند و حریر حساسیت هایش به قدری هویداست که به راحتی ابر بهار سرازیر می شود.

استاد امیرهوشنگ ابتهاج مردادماه 86 میهمان گیلانیان شد و در محله پدری گریست چرا که هیچ چیز آشنایی ندید؛ نه از مادر خبری بود با خدای قشنگش، نه پدر؛ او را می نگریست و نه همسالانش، نه از در بزرگ چوبی نشانی بود و نه دو سکوی دوسویش، نه زغال چال به جا بود و نه بج انبار (انبار برنج )، نه ناو آبغوره گیری به راه بود و نه بوی مراسم مربا پزان فضای محله را آگنده بود، نه درخت اناری به جا بود که انار گلش تقویمی باشد برای خم گلین چال شده - ماهی یکسال در آن شور می شد - بر پای آن درخت و باز هم یادها انبوه شد در سر پر سرگذشت استاد گریست.

چهره اش عبوس می نماید، اما نرمخندی شیرین دارد و در نگاهش مهربانی موج می زند؛ اغلب کم حرف می زند و کمتر حاضر به مصاحبه است؛ اگر مجبور باشد جمله ای طنزآمیز و گاه تلخگون می گوید و می گذرد و تلاش ایرنا برای انجام مصاحبه از سوی حوزه هنری گیلان در آن سال بی ثمر ماند.

جوانی اش با بی قراری توأم بود، همه فن حریف بود؛ نقاشی و گلدوزی می کرد، خیاطی و آشپزی هم در کنارش، کبوتر بازی و همه گوش به فرمانش؛ چه ساده از خدای قشنگ مادر سخن گفته است، جوانتر که شد در قهوه خانه نزدیک خانه، گوشش به رادیو بود و اشعار را حفظ و تا خانه زمزمه می کرد و می نگاشت تا خود، سرود و آرام آرام شاعری آرمان گرا شد.

چنین انس و الفت دیرپایی با موسیقی بدیهی است که او را در گزینش وزن ها، چیدمان واژه ها و پیوند شعر و موسیقی توانایی ویژه بخشیده است و این توانایی نه تنها در شعر که در ترانه سرایی های او نیز خود را نشان می دهد.

سایه شرح داده است که شبی آوای نیِ پری را شنیده و چون آهوی تشنه در پی او دویده ولی به لب چشمه که رسید، اثری از نی و نی نواز ندید؛ پس همچنان ناکام و سرگشته پرسش همیشه را تکرار می کند: تو ای پری کجایی/ که رخ نمی نمایی/از آن بهشت پنهان/ دری نمی گشایی...

و چه نیک زنده یاد استاد همایون خرم با صدای جادویی ویولنش همراه می شود این ترانه را: دل من سرگشته توست/ نفسم آغشته توست/به باع رویاها چو گلت بویم/ در آب و آیینه چو مَهَت جویم/ تو ای پری کجایی...

سایه عاشق گالیا شد و چگونه در گذر زمان حکایتی شد داستانش و تنها به اشارات نظر بسنده یافتند و در روزهای نو در سفر به رشت گریست؛ آن گاه که دید خانه گالیا ارگان دولتی شده و گفت: خانه ات بر جا نیست/ چه کسانند اینان کاشیان بر سر ویرانی ما ساخته اند؟

چه پر و پیمان می شود آن گاه که تاریخ شفاهی اش در کنار بزرگان این سرزمین همچون نیمایوشیج، استاد شهریار، علی اکبر دهخدا، مهدی اخوان ثالث و ... نقل می شود؛ و زنده بادی پر به میلاد عظیمی و عاطفه طیه که چه نیک با استاد همراه می شوند و کاری عظیم چون کتاب دوجلدی پیر پرنیان اندیش را برای آیندگان این سرزمین برجای می گذارند و باید گفت چونانشان بیش باد...

رییس کمیسیون فرهنگی اجتماعی شورای شهر رشت در ارتباط با خبرهای پیچیده با مضمون خرید این خانه و تبدیل به خانه شعر و ادب استان گیلان به ایرنا می گوید: شورای شهر رشت اقدامات نخستین را برای خرید خانه استاد هوشنگ ابتهاج، از طریق اداره حقوقی شهرداری رشت انجام داده و مراحل خرید در حال انجام است.

مظفر نیکومنش ادامه داد: خانه استاد هوشنگ ابتهاج پس از طی مراحل خرید، به مرکزی ادبی تغییر کاربری خواهد داد.

کاش چنین شود؛ کاش بزرگان این سرزمین در زمان بودنشان پاس داشته شوند و نسل امروز پاسدارندگانی نیک برای میراث این سرزمین باشند.

کاش خانه ابتهاج ها در سراسر کشور به یادگار، استوار بمانند و قوت نامشان برای آبروی این سرزمین جاودان شود.

امیرهوشنگ ابتهاج متخلص به ه.ا.سایه شاعر و غزلسرای معاصر ، سرایش های پرنیانی اش از گیلان آرام و ملایم ترجمان جهان می شود تا هم امروز که برای فرزندان ادب اندیش این آب و خاک، تبدیل به اسطوره ای سترگ در شعر معاصر این سرزمین شده است.


درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند
به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند
کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند
نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود
که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند
چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟
برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند هوشنگ ابتهاج

 

امروز
نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است
تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است
آبی که بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است
از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین
بازیچه ایام دل آدمیان است... هوشنگ ابتهاج

 

فریاد که از عمر جهان هر نفسی رفت
دیدیم کزین جمع پراکنده کسی رفت
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت  هوشنگ ابتهاج

 

وه، چه شیرین است.
رنج بردن با فشردن؛
در ره یک آرزو مردانه مردن!
و اندر امید بزرگ خویش
با سرو زندگی‌ بر لب
جان سپردن!
آه؛ اگر باید
زندگانی را بخون خویش رنگ آرزو بخشید
و بخون خویش نقش صورت دلخواه زد بر پرده امید؟ هوشنگ ابتهاج

 

...چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم هوشنگ ابتهاج

 

چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست
درین آشفته اندوه نگاهم
تو را می خواهم ای چشم فسون بار
که می سوزی نهان از دیرگاهم
چه می خواهی ازین خاموشی سرد ؟
زبان بگشا که می لرزد امیدم
نگاه بی قرارم بر لب توست
 که می بخشی به شادی های نویدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغی در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز این سکوت آشناسوز هوشنگ ابتهاج

 

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب هوشنگ ابتهاج

 

سایه ها،زیر درختان، در غروب سبز می‌گریند.
شاخه ها چشم انتظار ِ سرگذشت ابر،
و آسمان، چون من، غبار آلود دلگیری.
باد، بوی خاک ِ باران خورده می‌آرد.
سبزه ها در راهگذار ِ شب پریشانند.
آه، اکنون بر کدامین دشت می‌بارد؟
باغ، حسرتناک ِ بارانی ست،
چون دل من در هوای گریه‌ی سیری... هوشنگ ابتهاج

 

عزیزم‌
پاک‌ کن‌ از چهره‌ اشکت‌ را، ز جا برخیز
تو در من‌ زنده‌ای‌، من‌ در تو
ما هرگز نمی‌میریم‌
من‌ و تو با هزارانِ دگر
این‌ راه‌ را دنبال‌ می‌گیریم‌
از آن‌ ماست‌ پیروزی‌
از آن‌ ماست‌ فردا
با همه‌ شادی‌ و بهروزی‌
عزیزم‌
کار دنیا رو به‌ آبادی‌ست‌
و هر لاله‌ که‌ از خون‌ شهیدان‌ می‌دمد امروز
نوید روز آزادی‌ست‌. هوشنگ ابتهاج

 

 هوای روی تو دارم نمی گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم
مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می سپارندم
مگر در این شب دیر انتظار ِعاشق کش
به وعده های وصال تو زنده دارندم
غمی نمی خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی گذارندم هوشنگ ابتهاج

 

بسترم صدف خالی یک تنهاییست
و تو
چون مروارید
گردن آویز کسان دگری!... هوشنگ ابتهاج

 

چه غریب ماندی ای دل !
نه غمی ، نه غمگساری
نه به انتظار یاری ،
نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم
بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری... هوشنگ ابتهاج

 

گفتمش شیرین ترین آواز چیست؟
چشم غمگینش به رویم خیره ماند
قطره قطره اشکش از مژگان چکید
لرزه افتادش به گیسوی بلند
زیر لب غمناک خواند
ناله‌ی زنجیرها بر دست من!... هوشنگ ابتهاج

 

زمان بی کرانه را
تو با شمار عمر ما مسنج
به پای او دمی ست این درنگ درد و رنج
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می زند رونده باش
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش هوشنگ ابتهاج

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.