.

.

حکایت های شیرین و آموزنده از عُرَفا و اُدَبا

حکایتی از بهارستان جامی، قرن نهم ه.ق
در مجلس کسری سه کس از حکماء جمع آمدند: فیلسوف روم، حکیم هند، بوزجمهر.سخن به اینجا رسید که سخت‌ترین چیزها چیست؟

رومی گفت: پیری و سستی با ناداری و تنگدستی.
هندی گفت: تن بیمار با اندوه بسیار.


نایت اسکین

بوزجمهر گفت: نزدیکی اجل با دوری از حسن عمل.
همه به قول بوزجمهر رضا دادند و از قول خویش باز آمدند!

حکایتی دیگر از شیخ ابوالحسن خرقانی

نقل است که شخصی بَرِ شیخ آمد و گفت: خواهم که خرقه پوشم.
شیخ گفت: ما را مسئله‌ایست اگر آن را جواب دهی،‌شایسته‌ی خرقه باشی.
گفت: اگر مرد چادرِ زنی در سر گیرد، زن شود؟
گفت: نه
گفت: تو نیز اگر در این راه مرد نه‌ای، بدین مرقّع پوشیدن، مرد نگردی.


حکایتی از شیخ ابوالحسن خرقانی

نقل است که وقتی، جماعتی به سفری همی‌شدند. بدو گفتند: شیخا، راه خائفست. ما را دعایی بیاموز تا اگر بلائی پدید آید، آن دفع شود.
شیخ گفت: چون بلائی روی به شما نهد، از ابوالحسن یاد کنید.
قوم را آن سخن خوش نیامد. آخر چون برفتند، راهزنان پیش آمدند و قصد ایشان کردند. یک تن از ایشان در حال از شیخ یاد کرد و از چشم ایشان ناپدید شد. عیاران فریاد گرفتند که: اینجا مردی بود، کجا شد که او را نمی‌بینیم و نه بار و ستور او را؟!
تا بدان سبب بدو و قماش او هیچ آفت نرسید و دیگران برهنه و مال‌بُرده بماندند. چون مرد را بدیدند به سلامت، به تعجب بماندند تا او گفت سبب چه بود.
چون پیش شیخ باز آمدند، بپرسیدند که: برای الله را آن سّر چیست که ما همه خدای را خواندیم، کار ما برنیامد و این یک تن تو را خواند، از چشم ایشان ناپدید شد؟!
شیخ گفت: شما که حق را خوانید به مَجاز خوانید، و ابوالحسن به حقیقت. شما ابوالحسن را یاد کنید، ابوالحسن برای شما خدای را یاد کند، کار شما برآید، که اگر به مجاز و عادت خدای را یاد کنید، سود ندارد.




دو حکایت از کشف‌المحجوب هجویری (قرن پنجم ه.ق)
از ابویزیدبسطامی پرسیدند که: امیر که باشد؟
گفت: آنکه او را اختیار نمانده باشد و اختیار حق وی را اختیار گشته باشد.

 از جنیدبغدادی ـ رض ـ می‌آید که وقتی وی را تب آمد، گفت: بار خدایا! مرا عافیت ده.
به سرّش ندا آمد که تو کیستی که در ملک من سخن گویی و اختیار کنی؟! من تدبیر ملک خود بهتر از تو می‌دانم. تو اختیار من اختیار کن، نه خود را به اختیار خود، پدیدار کن.

روایت رشیدالدین میبدی از ذبح اسماعیل

اما ابتلای خلیل به ذبح فرزند آن بود که: یک بار خلیل در جمال اسماعیل نظاره کرد. التفاتیش پدید آمد. آن تیغ جمال او دل خلیل را مجروح کرد. فرمان آمد که: یا خلیل! ما تو را از آزر و بتان آزری نگاه داشتیم تا نظاره روی اسماعیل کنی؟ رقَم خلّت ما و ملاحظه اغیار به هم جمع نیاید. ما را چه نظاره تراشیده آزری و چه نظاره روی اسماعیلی.
به هرچ از راه بازافتی چه کفر آن حرف و چه ایمان   
به هرچ از دوست وامانی چه زشت آن نقش و چه زیبا
بسی برنیامد که تیغش به دست نهادند، گفتند: اسماعیل را قربان کن، که در یک دل دو دوست نگنجد.
با دو قبله در ره توحید نتوان رفت راست     
یا رضای دوست باید یا هوای خویشتن
از روی ظاهر قصه ذبح معلوم است و معروف و از روی باطن به لسان اشارت مر او را گفتند: به تیغ صدق دل خود از فرزند ببر ... خلیل فرمان بشنید به تیغ صدق دل خود از فرزند ببرید، مهر اسماعیلی از دل خود جدا کرد. ندا آمد که «یا ابراهیم قد صدقت الرویا» (خواب را تعبیر کردی)

بخشی از تفسیر کشف الاسرار و عدةالابرار ج1،ص (تفسیر عرفانی قرآن کریم)

حکایت شهر اموات

عـیـسـی‌بـن مـریـم (ع) از شهری گذر می‌کرد که همه اهالی آن به همراه پرنده‌ها و جاندارانش هم‌زمان مرده بودند. حضرت عیسی (ع) به یارانش فرمود: این مردم با عذاب الهی هلاک شده‌اند؛ زیرا اگر به‌تدریج مرده بودند هرکدام دیگری را به خاک می‌سپردند.

حواریون گفتند: از خداوند طلب کن تا اینان را زنده کند و ببینیم به چه عملی گرفتار عذاب شده‌اند تا ما از آن دوری نماییم.

حضرت از پروردگار خود خواست و ندا شد که آن‌ها را صدا بزن. شب‌هنگام آن‌ها را صدا زد و تنها یکی از مردم آن شهر پاسخ داد. حضرت به او فرمود: وای بر شما، چه عملی مرتکب شده‌اید؟!

آن مرد گفت:
۱- پرستش طاغوت
۲- دوستی دنیا
۳- ترس اندک (از خـدا)
۴- آرزوی دورودراز
۵- و غـفلت در سرگرمی و بازی
حضرت فرمود: پرستش شما از طاغوت چگونه بود؟!
آن مرد پاسخ داد: گنه‌کاران را فرمان‌بری داشتیم.
عیسی فرمود: دوستی شما به دنیا چگونه بود؟!
گفت: مانند دوستی کودک به مادرش! هر وقت دنیا به ما رو می‌آورد شاد می‌شدیم و اگر رو برمی‌گرداند ناراحت می‌شدیم!
فرمود: سرانجام کار شما به کجا کشید؟!
پاسخ داد: شبی را به خوشی بسر بردیم و بامدادان در هـاویه افتادیم.
فرمود: هاویه چیست؟!
در جواب گفت: سجین است.
فرمود: سجین چیست؟!
عرض کـرد: کوه‌هایی از آتش گداخته که تا در روز قیامت بر ما فروزان است.
فرمود: چه گفتید و به شما چه گفتند؟!
گفت: گفتیم ما را به دنیا برگردانید تا از دنیا روگردان شویم و زهد ورزیم. ندا آمد، دروغ مـیگویید!
حضرت فرمود: چرا فقط تو پاسخ ما را دادی و بقیه حرفی نگفتند؟!
جواب داد: یا روح‌الله، همه آن‌ها به دهنه و لگام آتشین مهارشده‌اند و به دست فرشتگان سخت و تند گرفتارند و من در میان آن‌ها به سر می‌بردم ولی از آن‌ها نـبـودم. تا آن هنگام که عذاب خدا آمد مرا هم با ایشان در برگرفت، پس من به تار مویی بـر لبـه دوزخ آویزانم و نمی‌دانم که آیا در آن به رو درافتم و یا از آن رهایی می‌یابم؟
آنگاه حضرت عـیـسـی (ع) رو به حواریون فرمود: ای دوستان خدا، خوردن نانی خشک با نمک و خـوابـیـدن بـر مزبله‌ها سزاست درصورتی‌که در دنیا و آخرت در عافیت باشد.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.