.

.

حکایت های آموزنده و شیرین از عُرَفا و اُدَبا

یکی از عرفا به دیدن درویشی رفت که آوازه و شهرت او تا آبادی‌های دوردست رفته بود. شامگاه به خانه‌ی درویش رسید. خود را مسافری گم کرده راه معرفی کرد تا به این بهانه «و هم‌نشینی با او» به علّت شهرت او پی‌بَرَد. چندروزی گذشت. «در این مدت» عارف مشاهده کرد که غذای میزبان همیشه اندکی نان خشک با آب است؛ هرچندکه برای مهمان غذای چرب‌تری حاضر می‌کرد، خود همچنان ازنان خشک استفاده می‌نمود.


نایت اسکین

 مهمان شگفت‌زده از میزبان پرسید: شما بیمار هستید یا اعتکاف می‌کنید؟!
میزبان گفت: هیچکدام.
میهمان پرسید: پس چرا اینقدر کم و بی‌مقدار غذا می‌خورید؟!
میزبان گفت: از رویِ «حضرت دوست» شرم دارم و خجالت می‌کشم که ساعاتی را در آبریزگاه(موال،طهارت خانه) درآن حالت باشم و او به من نگاه کند!


حکایتی از تذکره‌الاولیاء، عطار نیشابوری

نقل است که بشر حافی بر گورستان گذر کرد. گفت همه اهل گورستان را دیدم بر سر کوه آمده، و شغبی (فتنه‌ای) در ایشان افتاده و با یکدگر منازعه می کردند، چنانکه کسی قسمت کند چیزی.
گفتم: بار خدایا! مرا شناسا گردان تا این چه حال است؟!
مرا گفتند: آنجا برو و بپرس.
رفتم و پرسیدم.
گفتند یک هفته است مردی از مردان دین بر ما گذر کرد و سه بار «قل هو الله احد» برخواند و ثواب به ما داد. یک هفته است تا ما ثواب آن را قسمت می کنیم، هنوز فارغ نگشته‌ایم.


حکایتی از کلیله‌ودمنه، نصرالله منشی
پارسا مردی بود و در جوار او بازارگانی بود که شهد و روغن فروختی و هر روز بامداد قدری از بضاعت خویش برای قوت او بفرستادی. چیزی از آن بکار بردی و باقی در سبویی می‌کردی و در طرفی از خانه می‌آویخت. به آهستگی سبوی پر شد. یک روزی در آن می‌نگریست. اندیشید که: «اگر این شهد و روغن به ده درم بتوانم فروخت، از آن پنج سر گوسپند خرم، هرماهی پنج بزایند و از نتایج ایشان رمه‌ها سازم و مرا بدان استظهاری تمام باشد، اسباب خویش ساخته گردانم و زنی از خاندان بخواهم؛ لاشک پسری آید، نام نیکوش نهم و علم و ادب در آموزم، چون یال برکشد اگر تمردی نماید بدین عصا ادب فرمایم. این فکرت چنان قوی شد و این اندیشه چنان مستولی گشت که ناگاه عصا برگرفت و از سر غفلت بر سبوی زد، در حال بشکست و شهد و روغن تمام به روی او فرو دوید.»
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.